ملينا جونملينا جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
رضا جونرضا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

ملینا عشق کوچولوی ما

سوراخ کردن گوش نازنینم

دیروز عصر رفتیم مطب متخصص اطفال و گوش دخملی رو سوراخ کردیم. البته گفتنش راحته ولی اونجا که بودیم قبل از اینکه دکتر بیاد منشی خواست قد و وزنتو بگیره که اصلا راضی نشدی و مثل همیشه تا شکل مطب دیدی بنای گریه راه انداختی .  هرچند توی مطب کلی تصویر و میز و صندلی بچه گونه بود ولی بازم متوجه شدی که اومدیم دکتر. بالاخره بعد از دو سال که تصمیمون به تعویق میافتاد بالاخره عملی شد و گوش مبارکت سوراخ شد و دو تا گوشواره خوشکل رفت توش .مبارکت باشه دختر نازم. و اما از یه کار خوبت بگم الان نزدیک به 4 هفته ای میشه که دیگه انگشت مکیدنو گذاشتی کنار. آفرین نفسم. البته از همون موقع که شروع کردیم هر  دو تا سه روز لاک تلختو می زدم، تا کم کم ع...
14 بهمن 1392

مامان زود بیا دنبالم

سلام ناز مامان این سری با کلی تاخیر اومدم. راستش هم بی حوصلگیم و هم مریضی اواخرمون دلیل این تاخیر بود. اما عزیزم بهت بگم از این روزهای غیبتون .بعد از اون برف به فاصله چند روز بعدش برف خیلی سنگین تری بارید که خیلی از راهها بسته شد. ولی سمت مسیر ما بعد از دو روز باز بود. و اما از مهدت ، این روزها یه عادتی کردی که تا میذارمت مهد فوری میگی مامان زود بیا دنبالم و بعضی وقتا هم یه بغض چاشنیش می کنی.عزیزم با این جملت نشون میدی که شرایط رو قبول کردی و حرفی از اینکه نمیرم نمیزنی و میدونی متاسفانه باید هر روز ساعت هفت بریم. فقط برای آرامش درونت این حرفو میزنی.و مامانی هم برای آروم کردن شما میگه زود زود میام شما بازی کن ، آروم باش من زود بر...
9 بهمن 1392

این یه هفته ما

عزیزم روز جمعه عصر یه سر رفتیم شاهچراغ و برای اولین بارت بود که زیارت شاهچراغ میرفتی. راستش خجالت میکشیدم که بعد از این همه مدت زندگی تو شیراز تازه بردمت. بعد از اونجا هم رفتیم رستوران نفت و شام خوردیم ،البته خاله و نیکا جون هم همرامون بودم. روز یکشنبه هم بالاخره برات دوچرخه خریدیم . روز دوشنبه هم بعد از ناهار رفتیم بوشهر و فرداش هم چون خاله آقاجون رحمت خدا رفته بود مامان جون و آقاجون و با زن عمو و زهرا جون اومدن بوشهر و روز چهارشنبه بعد از مراسم ختم عازم عسلویه شدیم و تا رسیدیم خونه بغض کردی و با صدای بلند گریه کردی مامان جون معصومه. قربون دل مهربونت بشم من که اینقدر به مامان جون علاقه داری. خلاصه آرومت کردم ولی تا شب هر ...
21 آذر 1392

شیطنتها و انگشت خوردنهای اخیرت

عزاااللیز دلم الان شش روزی میشه که رستمون شروع شده و اومدیم شیراز و خونه آقا جون . این سری تا رسیدیم دیدیم برق کل آپارتمان رفته و یاد  روزی که تو گل دخترم تازه دنیا اومده بودی و بعد از مرخصی از بیمارستان موقع رسیدن دیدیم کل ساختمان برق قطعه ، افتادیم. آخی یادش بخیر. آقا جون و  عمو مصطفی که نبودن و خاله و نیکادل هم اینجا بودن و اما شما وروجکها طبق معمول همیشه تا چشمتون به هم افتاد باز آتیش سوزوندین و خونه رو روی سرتون گذاشتین . جیغ ، فریاد ، بدو بدو یه کم نازی و یه کم بزن بزن و خلاصه کلی خوش هستین با هم .  و حسن خوبش اینه که وقتی با هم هستین بهتر غذا می خورین . و اما...
12 آذر 1392
1